شاید باورتون نشه اما دیروز من و امین به یاد روزگار قدیم زنگ یکی از خونه ها را زدیم و دوتایی با سرعت هرچه تمام فرار کردیم.
هارمونی
مریم طناب را برداشت و خود را به صخره رساند طناب را به پایین انداخت و فریاد زد: "علی طناب را بگیر"
دستهایش دیگر طاقت نداشتند ، پاهایش روی سنگریزه ها سر می خورد و اشک جلوی چشمهایش را گرفته بود ، به یاد علی افتاد چشمانی که به او زل زده بودند و از او تقاضای کمک می کردند . طناب را دور کمش پیچید و پاهایش را بین سنگها قرار داد هرچه در توان داشت گذاشت نگاهی به طناب انداخت و گفت "علی طاقت بیار" ناگهان طناب
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری
وگرنه “او” هم زیادت است
پس اینقدر برایم ،شما,شما نکن...
پ.ن:همینطوری....
"ساعت صفر"
نگاهی به ساعت انداخت ساعت نه را نشان می داد ، تصمیمش را گرفته و همه چیز را آماده کرده بود. درب اتاقش را قفل کرده و آرام روی تخت نشسته بود.
ساعت نه و نیم را نشان می داد