دیوانه !
به تماشایِ من بیا...
"احمد شاملو"
سلام
خدمت مقدس سربازی که بودیم فرمانده برای توجیه بعضی از اقدامتش شعر زیر را می خواند:
ترحم بر پلنگ تیز دندان
ستم کاری بود بر گوسفندان
فرمانده = ا:
من :( =
گوسفند :) =
پلنگ تیز دندان = (&
برگرفته از "ترحم"
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروزخبر
دهید که حافظ به می طهارت کرد
گاهی وقتها دلم می گیرد
فقط دلم می گیرد
"دلم" می گیرد
"می گیرد"
" ..."
ای عشق، ای ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشنای همه عاشقانه ها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها
با هر نسیم، دست تکان میدهد گلی
هر نامهای ز نام تو دارد نشانهها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
باران قصیدهای است تر و تازه و روان
آتش ترانهای است به زبان زبانهها
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بیکرانهها
کوچه به کوچه سر زدهام کو به کوی تو
چون حلقه دربهدر زدهام سربهخانهها
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانهها
( زنده یاد قیصر امین پور )
شاید تعداد اندکی از افراد حسی که من نسبت به این شعر داشته ام را داشته باشند
باز هم ممنون از فاضل عزیز؛ گاهی وقتها نقش حافظ را برای ما بازی می کند.... :
همچنان صیاد را صحرا به صحرا می کشند
آهوان مست، جور چشم او را می کشند
زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند
قصه ی انگشتری بی مثلم اما بی نگین
دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند
قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه ام را بیشتر بر خاک دنیا می کشند
شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشم های ما فقط «رنج» تماشا می کشند
اقلیت
کبریای توبه را بشکن! پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است
یوسف از تعبیرخواب مصریان دلسردشد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشتِ نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم!
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!
فاضل نظری
شب وصل است و طی شد نامه هجر *** سلام فیه حتی مطلع الفجر
دلا در عاشقی ثابت قدم باش *** که در این ره نباشد کار بی اجر
من از رندی نخواهم کرد توبه *** و لو آذیتنی بالهجر و الحجر
برآی ای صبح روشن دل خدا را *** که بس تاریک میبینم شب هجر
دلم رفت و ندیدم روی دلدار *** فغان از این تطاول آه از این زجر
وفا خواهی جفاکش باش حافظ *** فان الربح و الخسران فی التجر
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من
ﺁﺩﻣﯽ ﻓﺮﺑﻪ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﮔﻮﺵ
ﺟﺎﻧﻮﺭ ﻓﺮﺑﻪ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺣﻠﻖ ﻭ ﻧﻮﺵ
ﻣﻮﻻﻧﺎ
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم ***لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو *** که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس *** که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان *** که فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار *** و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظ ا شاید اگر در طلب گوهر وصل *** دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو *** تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
قسم به این
همه که در سرم مدام شده
قسم به من ! به همین شاعر تمام شده
قسم به این شب و این شعر های خط خطی ام
دوباره بر می گردم به شهر لعنتی ام ...
دنیای قشنگی نیست،
آدمها مثل رودخانه های جاریند،
زلال که باشی سنگهایت را میبینند
برمیدارند و نشانه میروند درست به سمت خودت...
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود
سلام
وقتی امپراطوری سفید زمستان با همه ی شوکت بی نهایش بر آن سبزه ی تازه جوانه زده ای که خاتون آن را لب حوض آبی گذاشته است سقوط می کند
تنها و تنها یک پیغام دارد:
"می شود دوباره آغاز کرد"
به امید آغاز های پر امیدتان
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری