خط می کشید روی تمام سؤال ها
تعریف ها؛معادله ها؛احتمال ها
خط زدبه روی شایدواماوهرچه بود
خط زدبه روی قاعده هاومثال ها
خطی دگر کشیدبه«قانون خویشتن»
قانون لحظه هاوزمان هاوسال ها
ازخودکشیددست وبه خودنیزخط کشید
یعنی به روی دفترخط ها وخال ها
خط ها به هم رسیده ویک جمله ساختند
با عشق ممکن است تمام محال ها
" فاضل نظری"
سلام
چند روزی هست که بد اخلاق شده ام و این بد اخلاق شدنم دامن همه را گرفته است اینقدر که جرات نزدیک شدن به من را ندارند! ( اگه یه غریبه من را ببینه ناخودآگاه فکر می کنه که من خیلی گنداخلاق هستم اما الان ظاهرا و باطنا یکی شدم و هیچ نفاقی در من وجود نداره!)
رفتم به جناب حافظ پناه ببرم و با غزلی از جناب لسان الغیب روح خود را جلا بخشم اما یک غزلی آمد که حتی خواندنش برایم سخت بود چه برسد به فهمیدنش!
بعد رفتم یه آهنگ گوش کنم که آرامبخش باشه رسیدم به آهنگ و متن در که ذیل آمده است
بعد اس ام اس های عید قربان را که برایم آماده بود نگاه می کردم که اولینشون اس ام اس خانم دکتر بود و من را به یاد یه عالمه کار انجام نشده انداخت و خجالت هایی که باید از خانم دکتر بکشم و نمی کشم!!!
دیشب هم حجم اینترنت خونمون تموم شد و من موندم و شارژ کردن (چرا باید دقیقا روزی که تعطیل هست اینترنت تموم بشه و من و این همه کار؟ چرا؟)
فردا ساعت هفت و نیم صبح جلسه داریم و بعد ازظهر ساعت پنج و تازه می مونه یه عالمه کار که پیگیریشون آدم را کلافه می کنه! و من هنوز دوش نگرفتم و لباس هام را اتو نکردم!
فکر این که چرا یک نفر میره دادگاه به خاطر ده میلیون قسم دروغ می خوره؟ و ترس اینکه روزی به خاطر یک مشت دلار(!!) قسم دروغ بخورم و پشت کنم به همه ی اعتقادات فعلیم پشت کنم!
و این هم شعری که حالم را یه جوری کرد :
بغض من در گلوی یک کتری
آنقدر مانده تا رسوب شده
چای را رو به لامپ میگیرم
استکانم پر از غروب شده
من تمام غروب هایم را
استکان پشت استکان خوردم
روز هم با تمام خستگی اش
رفت... حالم دوباره خوب شده
روز رفت و دروغ ها کم شد
از هیاهوی بوووق ها کم شد
یا اگر هست، باز شکر خدا
شب کمی ساترالعیوب شده
دیدم از چشم پنجره... دیدم
روز بی قید و لا ابالی را
چقدر واجب حرام شده
چقدر حرمت وجوب شده
کوه افتاد دست معدن چی
جنگلی دست یک ذغال فروش
شهر حالا تمام دل خوشی اش
چارتا تکه سنگ و چوب شده
هم تبر میزنند پای درخت
هم بمیرند بی هوای درخت
مثل کرمی که لابلای درخت
لقمه چرب دارکوب شده
عشق در درس سرد دانشگاه
شده یک قلب تیرخورده فقط
که به دستان خسته ی خودکار
روی هر میز خالکوب شده
دل آیینه سنگ تر شده باز
نفس خانه تنگ تر شده باز
قفل، این قفل های پنجره کُش
باز پابست چارچوب شده
...
آه برگرد... آخرین عابر!
مطمئنم در این خیابانی
چشم سبز چراغ راهنما
رو به شال تو میخکوب شده
رضا حاج حسینی
بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست
با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست
فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست
تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست
آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست
همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست
آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست
پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست ...
"فاضل نظری"
رسوا
آنروز که غمخانه به نامم کردی
در خانه خود دست به جامم کردی
من مست شدم از غم تو، باور کن!
انگشت نمای خاص و عامم کردی ...
" محمد مهدی باقری اتابک"
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست ...
"مولانا"
****
طنز نوشت :
این دوست عزیزمون خیلی رندانه شعر جناب مولانا را به تصویر کشده است :