سلام
خیلی وقت بود که می خواستم همه تمرکزم در فضای مجازی را روی یک سایت بگذارم
سایتی کوچک اما جمع و جور و از همه مهم تر هدفمند
دو تا وبلاگ
یک صفحه اینستاگرام
و عضویت در یک گروه خوب تلگرامی
را همه و همه در این سایت جمع کنم
از دوستان بابت نکات فنی مشورت گرفتم
و از بزرگوارانی بابت نکات مفهومی
از جمله قالب و محتوا
اما متاسفانه نتوانستم این مهم را به نتیجه برسانم
(البته قالب را طراحی کردیم و طبقه بندی موضوعی هم شد اما در اجرا خیلی بیش از آن چیزی که فکر می کردم کار داشت و موکول شد به زمان دیگری ....)
از همه بزرگوارانی که مشورت گرفتم و من را راهنمایی کردند
حلالیت می طلبم
و دامنه قبلی را به همین وبلاگ متصل می کنم
اکنون فرقی نمی کند
و یا
سلام
امروز همراه غلامعباس رفتیم دم در خونمون نشستیم و به دور از هیاهوی شبکه های اجتماعی و موبایلی با هم رو در رو صحبت کردیم، بهم چسبید، جاتون خالی
دفعه قبل که توی کوچه داشتیم صحبت می کردیم گشت نیروی انتظامی اومد و گفت شما اینجا چیکار دارید؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟
سلام
چند روزی هست که بد اخلاق شده ام و این بد اخلاق شدنم دامن همه را گرفته است اینقدر که جرات نزدیک شدن به من را ندارند! ( اگه یه غریبه من را ببینه ناخودآگاه فکر می کنه که من خیلی گنداخلاق هستم اما الان ظاهرا و باطنا یکی شدم و هیچ نفاقی در من وجود نداره!)
رفتم به جناب حافظ پناه ببرم و با غزلی از جناب لسان الغیب روح خود را جلا بخشم اما یک غزلی آمد که حتی خواندنش برایم سخت بود چه برسد به فهمیدنش!
بعد رفتم یه آهنگ گوش کنم که آرامبخش باشه رسیدم به آهنگ و متن در که ذیل آمده است
بعد اس ام اس های عید قربان را که برایم آماده بود نگاه می کردم که اولینشون اس ام اس خانم دکتر بود و من را به یاد یه عالمه کار انجام نشده انداخت و خجالت هایی که باید از خانم دکتر بکشم و نمی کشم!!!
دیشب هم حجم اینترنت خونمون تموم شد و من موندم و شارژ کردن (چرا باید دقیقا روزی که تعطیل هست اینترنت تموم بشه و من و این همه کار؟ چرا؟)
فردا ساعت هفت و نیم صبح جلسه داریم و بعد ازظهر ساعت پنج و تازه می مونه یه عالمه کار که پیگیریشون آدم را کلافه می کنه! و من هنوز دوش نگرفتم و لباس هام را اتو نکردم!
فکر این که چرا یک نفر میره دادگاه به خاطر ده میلیون قسم دروغ می خوره؟ و ترس اینکه روزی به خاطر یک مشت دلار(!!) قسم دروغ بخورم و پشت کنم به همه ی اعتقادات فعلیم پشت کنم!
و این هم شعری که حالم را یه جوری کرد :
سلام
دوباره "خان دایی" شدم
داداش "سید محمد کاظم" هم بالاخره به دنیا اومد
شاید "سید محمد فاضل" باشد شاید ...
امروز خواستم در بیمارستان عکسش را بگیرم اما اون خانم پرستارِ فداکار، مهربان ، ایثارگر و... بچه را نیاورد!!!!
در اولین فرصت عکس بارگزاری می شود :)