ساقیا می بده و غم مخور از ...
جمعه, ۲۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۲۶ ب.ظ
حافظ را گشودم و لسان الغیب چنین فرمود :
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد
قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد
مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد
گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
۹۳/۰۷/۲۵
خدایا کمکم کن برای یه شروع تازه
رای فکر نکردن به خیلی چیزها .....
برای فکر نکردن به خیلی آدم ها
که آزارشون رو در لفافه ی محبت به وجودم وصله زدند...
دور شدن .......
سرم با دیگران گرم است ، دلم با تو.
دلم را استوار کرده ام،
که دل نبندم.
نه به چشمهای بیگانه ای.
نه به حرفهای بیگانه ای.
می خواهم آزاد باشم.
از قید تملک خود و دیگران ...