درد ما،نادانی نیست،مصیبت ماتنبلی است(کارنگی(
دنیای قشنگی نیست،
آدمها مثل رودخانه های جاریند،
زلال که باشی سنگهایت را میبینند
برمیدارند و نشانه میروند درست به سمت خودت...
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود
سایت یزد فردا:
پسرخاله ام یک خونچه آورد..
با هم توافق کرده بودند در شناسنامه من دست ببرند و هفت سال به سنم اضافه کردند کدخدا متوجه شد و به پدرم گفت خودت هنوز نه سال بیشتر نیست که ازدواج کردی چگونه دخترت شونزده سالشه!؟! و بابام و شوهرم را انداختن زندون .
خاطره ایی از بی بی – 85 ساله
اون زمان ها بدبختی بود!
پسرخاله ام یک خونچه* آورد خانه ی ما!
خاستگاری(خواستگاری!!) کردند و من را به عقد علی شعبون در آوردند .
علی زنش مرده بود.
سلام
وقتی امپراطوری سفید زمستان با همه ی شوکت بی نهایش بر آن سبزه ی تازه جوانه زده ای که خاتون آن را لب حوض آبی گذاشته است سقوط می کند
تنها و تنها یک پیغام دارد:
"می شود دوباره آغاز کرد"
به امید آغاز های پر امیدتان
وقتی آن را بهم دادی و گفتی :" جون تو و جون آرش " یه جور بهم برخورد از مادر...