باید شروع کرد،برنامه ریزی بدون شروع وقت تلف کردن هست. البته شروع بدون برنامه ریزی هم خطر کردن هست
بسم الله برای سال جدید ...
باید شروع کرد،برنامه ریزی بدون شروع وقت تلف کردن هست. البته شروع بدون برنامه ریزی هم خطر کردن هست
بسم الله برای سال جدید ...
روایت اول : "خواب های با تو بودن"
گرمی نفس هایش را حس می کنم بوی خوبی می دهد چشمانم را که باز می کنم چشمانش را جلوی خودم می بینم که هر لحظه به من نزدیک تر می شود تا می آیم چیزی بگویم انگشتش را روی لب هایم می گذارد، گرم می شوم و تمام عضلات بدنم شل می شود و شروع می کند به گر گرفتن، چشمانم را می بندم ، آرام آرام در گوشم چیزی را زمزمه می کند:
- چرا با دست کثیفت گوشی تلفن را برداشتی؟
- چی داری می گی مریم؟ کدوم گوشی؟
- ببین !... هنوز هم بوی شیر می دهد!
تمام بدنم یخ می کند چشمانم را باز می کنم ، الهه آرام کنارم خوابیده ... چشمهایش بسته است روی صورتش دست می کشم ... سرد است... تکانش می دهم...
- الهه.... الهه ....
با حالتی بهت زده چشمانش را باز می کند دستهایم را می گیرد...
- الهه... خواب دیدم تو...
- تو خوبی امین؟
- خوبم... خوبم... خدا را شکر...
روایت دوم : " به چه زبانی بگویم : فقط خودت را می خواهم"
- قراره کی با هم ازدواج کنیم؟
- مگه الآن باهم ازدواج نکردیم؟
- دائمی
- چه فرقی می کنه؟
- خیلی فرق داره ، خودت بهتر می دونی
- پدر و مادر من می دونند، پدر و مادر توهم می دونند ، تو خونه ای با هم زندگی می کنیم که سندش را به اسم تو کرده ام ماشین هم همینطور.... همه چیز زندگی من برای تو هست..
- امین... من هیچ چیزی از زندگی تو نمی خوام...
- می دونم اما یادت نیست از اول یه قرارهایی با هم گذاشتیم...
- تو گفتی هر وقت وقتش برسه...
- هنوز نرسیده یه ذره دیگه به من مهلت بده الهه ی من..
- تو مگه من را دوست نداری؟
- یه ذره دیگه تحمل کن عزیزم ... خیلی دارم سعی می کنم.
روایت سوم : " دست های کثیف"
خودم را به آشپزخانه می رسانم... نگاهی به گاز می اندازم و سریع شعله ی ظرف شیر را خاموش می کنم اما شیر جوش آمده و تمام گاز را کثیف کرده است.
دستمال را بر می دارم و شروع به تمیز کردن شیر می کنم تلفن زنگ می خورد و من همینطور که به گاز ترموکوپل دار بدو بیراه می گویم به سمت تلفن می روم به دستهایم نگاه می کنم و یاد مریم می افتم که اگر الآن خانه بود و می دید من با دست های کثیفم می خواهم نزدیک گوشی تلفن شوم سر و صدایی راه می انداخت که نگو...
حسی درونم شروع به جوشش می کند و با خودم می گویم:
" مریم ! این بار می خواهم در نبودنت کمی اذیتت کنم، نیستی ببینی که دارم با دست های کثیفم که بوی شیر هم می دهد تلفن را جواب می دهم"
- سلام بفرمایید
- شما نسبتی با خانم مریم توکلی دارید؟
- بله ، من شوهرشون هستم امرتون؟
- از پزشکی قانونی مزاحمتون می شوم ...
روایت چهارم : " وقتش رسید ! "
حوادث دیشب را مرور می کنیم و اینکه چرا من به یک زن مرده حسودی می کنم ... شیر را از داخل یخچال بیرون می آورم و داخل ظرف کوچکی می ریزم و آن را بر روی گاز می گذارم و شعله را زیاد می کنم تا شیر سریع جوش بیاید.
دست به سینه ایستاده ام و به شیر نگاه می کنم و با روح مریم کلنجار می روم که احساس می کنم گرم شده ام دستان امین را حس می کنم که دور تا دور مرا فرا گرفته است گرمی آغوشش موجب می شود تا چشمانم را ببندم و به این فکر کنم که چرا به امین علاقه مند شده ام شاید به این دلیل که ...
شیر جوش آمده و از لبه های ظرف بالا می رود و روی گاز سرازیر می شود خودم را کمی بین دستان امین جابجا می کنم و می گویم:
- امین ... شیر سر رفت...
امین که تازه متوجه سر رفتن شیر شده است حلقه ی دستانش را تنگ تر می کند
- امین شیر سر رفت الآن موقع این کارها نیست!
گرمی نفس هایش را روی پشت گردنم حس می کنم بازو هایم را بیشتر فشار می دهد کم کم درد را احساس می کنم؛ تلفن شروع به زنگ زدن می کند
- امین! شوخی بسه! برو تلفن را جواب بده تا من شیرهای روی گاز را تمیز کنم.
بازوهایم را رها می کند و من را سمت خودش می چرخاند بغلم می کند سخت فشارم می دهد دیگر نمی توانم نفس بکشم گرمی بدنش را کاملا حس می کنم آرام آرام نفس می کشد و بعد مرا از خودش جدا می کند و با لحن بچه گانه ای می گوید:
- الهه ... میشه تلفن را جواب ندم؟
نمی دونستم باید چیکار کنم... سایه ی مریم هنوز روی سرم سنگینی می کند نگاه های عاجزانه ی امین را می بینم که منتظر جواب من است، نگاهی به گاز می کنم که شیر همه سطحش را فراگرفته است ؛ امین را بغلم می کنم و می گویم:
- مشکلی نداره عزیزم.... مهم نیست ...
پ.ن : داستان در بهار 1393 نوشته شد و امروز (1393/12/04) بازنویسی شد.
پ.ن 2: داستان یکی از دوستان را که خواندم یاد این داستان قدیمی افتادم و پس از جستجو یافتمش!!!
پ.ن 3: این داستان را در قطار پردیس تهران به یزد نوشتم بر روی دو کاغذ باطله ....
پ.ن 4: دعوتید به خواندن داستانهای دیگر ( بر روی عنوان ها کلیک نمایید) :
3- درختها ایستاده می میرند (بی نهایت این داستان را دوست دارم)
دوستان گرامی
سلام
طبق حدیث نبویِ
"المؤمن مرأة المؤمن"
از شما عاجزانه خواهشمند است
نقدهایتان را به من هدیه کنید.
"باشد تا رستگار شویم"
پ.ن : خواهشمند است هرچه به ذهنتان می رسد بنویسید به قول مولانا : "هیچ ترتیبی و آدابی مجوی ..."
پ.ن 2 : توضیحات بیشتر در مورد حدیث نبوی "لینک"
پ.ن 3: شاید بعدا بعضی از نقدها را در "چند روایت معتبر[شایدهم نامعتبر] درباره ی خودم" آوردم.
سلام – به نظیر حقیر این شعر دکتر " افشین یداللهی" بسیار زیباست و صدای زیبای استاد "علیرضا قربانی" بر زیباییش افزوده است.
در عشق هم آتش بزن *** وقتی حجابت می شود
گاهی دعا هم، بی دعا *** بهتر اجابت می شود
تفسیر دشنه سخت نیست *** تسبیح اما، مشکل است
وقتی که گاهی بال دل *** گاهی وبالی بر دل است
آدم همینجا خلق شد: *** در رقص جبر و اختیار
یاغی بمان در عاشقی *** پرواز کن، بی پر زدن
از بی نهایت رد شو *** ودر عشق هم آتش بزن
در عشق هم آتش بزن *** وقتی حجابت می شود
بعضی از دوستان هستند که وقتی حرف های دلشون را می شنوی باید بشینی زار زار گریه کنی و بعد از اون تو بغض کنی و بهش بگی: " هـِـِـِـِـِـِی ... این که خیلی نامردیه!!! "
و اون هم لبخند تلخی بزنه و بهت بگه: " فکرشم نکن!!! "
پ.ن : شنیدن یه داستان تلخ (در حد زهرمار) از کسی که همیشه فکر می کردی زندگی موفق داشته اما حالا متوجه شده ای که بعد از یک دهه زندگی، سالن دادگاه را فقط برای یکبار به صورت توافقی عاشقانه قدم زدند ، غمگین می شوی، می ترسی، محتاط تر می شوی و .. آرام زیر لب حرف خودش را تکرار می کنی که : " فکرشم نکن..."
پ.ن 2: چند روزی هست که نمی توانم درباره اش فکر نکنم، به قول داود زِ : " می فهمی؟؟!!؟؟ بعد از یازده سال زندگی مشترک؟؟!! یازده سال!!؟؟؟ اصلا می فهمی یازده سال زندگی یعنی چِ ؟؟!! "
بعضی حرفا می سوزونه قلب آدمو
بعضیا یه حرفایی میگن به آدمو
کاش تو مثل بقیه نبودی با دلم
درد عشق تو کشیدم ای خدا دلم
سلام
یادم باشد
نوزادی بیش نبودم ...
خداوند مرا از نعمت پدر و مادر برخوردار کرد
و حالا آدم بالغی ناشکر ( به خدا – پدر- مادر و...)
پ.ن : فکر می کنم بچه که بودم آدم موثرتری بودم تا حالا ...
پ.ن 2: بچه درونم داره به "سید محمد کاظم" حسودی می کنه!!!!
تو به روم نیار چقدر بدم
همه اومدن من هم اومدم ...
پ.ن : عازم سفری هستم؛ حلالم کنید.
پ.ن 2: مداحی دوست عزیزم سید علی کاظمی نسب در "هیئت رایه الهدی یزد"
توصیه های حاج اسماعیل دولابی در ماه مبارک رمضان...
«شبهای ماه رمضان است، اغلب شما جوان هستید.
وضو بگیرید.
نماز بخوانید.
کم حرف بزنید.
کم قصه بگویید.
این چیزهایی که در تلویزیون نشان میدهند برای تفریح است یا برای بچهها. شما که روزه دارید کمتر این و آن را گوش دهید. کمی به کارهایتان برسید.
نیم ساعت یا یک ساعت بعد از نماز در سجاده بنشینید و خدا را یاد کنید.
افطار که کردید، بدنتان که آرام گرفت، به دعایی، به ثنایی یک دقیقه خدا را یاد کنید.
با خودتان خلوت کنید.
به قرآن نگاه کنید.
یا اینکه اصلا ساکت بنشینید.
این خیلی قیمتی است. آدم افطار حقیقی را با خدا میکند. افطار حقیقی که خوردن نیست. ابعث حیا، آن افطار است.
برگرفته شده از zareh.blog.ir
سلام
امروز زیاد حالم خوب نیست
هزار کار انجام نشده دارم
و هزار کار نیمه تمام
هرکار نیمه تمامی که انجام می شود
یه کار تمام نشده دیگر شروع می شود
و این چرخه نا تمام ادامه دارد
*********************
دلم "باران" می خواهد
خدایا
"من" را دریاب...
1-شنیدم از تو آشپزخونه صدا میاد رفتم میبینم داداشم هی در یخچالو باز و بسته میکنه میگم: چرا همچین میکنی؟ درش کنده شد میگه: دارم رفرش میکنم ببینم چیز جدید پیدا میکنم یا نه!!!
خدایا این خوشیا رو از ما نگیر!
2- دخـتره داشـت تـو کـافه کـاپـوچینـو میخـورد ، یـه پسـره اومـد یـه کـاغذ تـا شـده انـداخت رو میـزش و رفـت !! دخـتره خیـلی بـا خودش کلـنجار رفـت کـه کـاغذ ُ بـرداره یـا نـه ، آخـر برداشـت و گـذاشـت لـای دفـترش . شب تـو اتـاقـش از خـودش پـرسید : آیـا ایـن پسـر میـتونه آغـاز راه خـوشبـختی مـن بـاشه ؟ بـالـا خـره دل بـه دریـا زد و کـاغذ ُ بـاز کـرد و بـا کمـال تعجـب دیـد کـه روی کـاغذ بـا خـط زیبـا نوشتـه شـده :
.دوست گرامی سلام
مدت زمانی است که مجددا شروع به نوشتن کرده ام
هرچند خوب می دانم که این جامه در قاموس من نمی گنجد
اما چه باید کرد که دل است و هزار آرزو...
خواهشمند است اندکی از وقت ارزشمندتان را در اختیار من قرار داده
و ضمن مطالعه دلنوشته های من ،
نظرات ارزشمند خود را برای بیان نمایید.
شما می توانید با کلیک بر روی لینک زیر بروز رسانی های
وبسایت "martt.ir " را در ایمیل خود مشاهده نمایید.
http://feedburner.google.com/fb/a/mailverify?uri=martt/rss&loc=en_US
با تشکر و احترام
محمد علی رنجبر طزنجی
Album Artist : Keyhan Kalhor & Ali Bahrami Fard
Album : Tanha Nakhaham Mand
?Title : Where Are You
نمی دانم باید در این دنیای وحشی چه حیوانی باشم :
سگ : پارس کردن برای ...
گرگ : دریدن و ...
گوسفند : خوردن و خورده شدن
شیر : سلطان جنگل...
اما من دوست دارم
« گاو مش حسن » باشم
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
علی الصباح که میخانه را زیارت کرد
همین که ساغر زرین خور نهان گردید
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد
به آب دیده و خون جگر طهارت کرد
امام خواجه که بودش سر نماز دراز
به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد
دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب
چه سود دید ندانم که این تجارت کرد
اگر امام جماعت طلب کند امروزخبر
دهید که حافظ به می طهارت کرد
همه ی افکارم را مرتب می کنم
آماده می شوم تا پاسخ تمام سوالهای تو را بدهم
پاسخ تمام "سوال "های خودم را
"پاسخ" خودم را
"خودم" را
"تو" را
....
گاهی وقتها دلم می گیرد
فقط دلم می گیرد
"دلم" می گیرد
"می گیرد"
" ..."
ای عشق، ای ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشنای همه عاشقانه ها
ای معنی جمال به هر صورتی که هست
مضمون و محتوای تمام ترانه ها
با هر نسیم، دست تکان میدهد گلی
هر نامهای ز نام تو دارد نشانهها
هر کس زبان حال خودش را ترانه گفت:
گل با شکوفه، خوشه ی گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند و شب به راز
دریا به موج و موج به ریگ کرانه ها
باران قصیدهای است تر و تازه و روان
آتش ترانهای است به زبان زبانهها
اما مرا زبان غزلخوانی تو نیست
شبنم چگونه دم زند از بیکرانهها
کوچه به کوچه سر زدهام کو به کوی تو
چون حلقه دربهدر زدهام سربهخانهها
یک لحظه از نگاه تو کافی است تا دلم
سودا کند دمی به همه جاودانهها
( زنده یاد قیصر امین پور )
یکی از دوستان جایی نوشته بود :
"خدای عزیزم،
وقتی دیشب گفتم زندگی از این بدتر نمیشه.
این جمله یک نق زدن معمولی بود نه یک دعوت به مبارزه و چالش!
زیاد جدی نگیر "
پ.ن : دیدیم خیلی خیلی راست میگه....
پ.ن 2: گاهی وقتها فرق نق زدن ساده و یه چالش سنگین را نمی دانیم!