تا انتها حضور...

باید منتظر ماند و بر این انتظار ایستاد
\

تا انتها حضور...

باید منتظر ماند و بر این انتظار ایستاد

  • Instagram
تا انتها حضور...

سلام

بعضی از حرفها را نباید هرگز بگویی
به خاطر بغضی که در گلو داری
یا به خاطر بغضی که از شنیدن
حرفهای تو در گلو شکل می گیرد
اما اینها دلیل نمی شود که نگویی
" من" با "نوشتن" فریاد خواهم زد...
پس " تو" گوش نوشتاریت را تقویت کن
تا فریادهایم را بشنوی...

"زمزمه" هایت را دوست دارم
درست است که گوش سنگینی دارم
اما " زمزمه" هایت را با گوش جان می شنوم
شاید بپذیرم و شاید ...

اما به "تو" قول می دهم که
خوب بشنوم...

م.ع.ر.ط
Mart.emba@gmail.com

بایگانی

پیوندهای روزانه

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۵۲ ب.ظ

۸

هارمونی

جمعه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۱، ۰۱:۵۲ ب.ظ

 

هارمونی

 

مریم طناب را برداشت و خود را به صخره رساند طناب را به پایین انداخت و فریاد زد: "علی طناب را بگیر"

دستهایش دیگر طاقت نداشتند ، پاهایش روی سنگریزه ها سر می خورد و اشک جلوی چشمهایش را گرفته بود ، به یاد علی افتاد چشمانی که به او زل زده بودند و از او تقاضای کمک می کردند . طناب را دور کمش پیچید و پاهایش را بین سنگها قرار داد هرچه در توان داشت گذاشت نگاهی به طناب انداخت و گفت "علی طاقت بیار" ناگهان طناب از دستانش رهاشد و چشمان خیس مریم...

 

 

*****

احمد و عاطفه ..نه ..رضا و عاطفه...خوب نیست باشه سعید و عاطفه..خوبه اما یه جورایی هارمونی نداره اصلا باشه احمد و مریم، رضا و مریم...سعید و مریم ...نه..نه باشه ...باشه ..علی و مریم

اما مریم که اسم اون دختره هست ، مهم نیست ، مهم اینکه علی هست ، علی مهم نیست سعید از همه مهمتره...

*****

از بچگی اسم من وتو روی هم بوده هر وقت بازی می کردیم تو داماد میشدی و من هم عروس ، دیگه باورم شده بود نه به کسی فکر میکردم نه کسی به من، هیچ کس در فامیل جرئت نداشت به خواستگاری من بیاد اگر کسی هم  از بیرون فامیل می اومد سریع پدر و مادرم ردش می کردند بره، پدر و مادر خودت را بگو فرداش با هزار دلیل می امدند  خونه ی ما، دایی یه جور قربون صدقه ام می رفت مامانت یه جور دیگه ، بی بی را نگو شیرش را برای مامان و دایی حرام می کرد که....

******

علی طناب را برداشت و سریع خود را به صخره رساند در حالی که طناب را به پایین صخره  می انداخت فریاد زد : "مریم طناب را بگیر"

 

هر چه در توان داشت گذاشت و شروع به کشیدن طناب کرد ، پاهایش روی سنگریزه ها لیز می خورد دستهایش بی حس شده بودند و دیگر نمی توانست طناب را بکشد ناگهان طناب از دستش رها شد ، چشمهایش طنابی را دنبال می کرد که با سرعت از او دور می شد علی باچشمان خیس نزدیک پرتگاه امد ، دیگر از مریم خبری نبود

*****

خیلی غیر طبیعیه اصلا کدوم صخره ...کدوم طناب ...کدوم دره... بی خیال ، اینها  مهم نیستند ، مهم اینکه علی زنده هست و از مریم خبری نیست . مریم بیچاره اگر تو عاشق علی نشده بودی یا علی عاشق تو نشده بود این همه مشکل پیش نمی آمد. بیچاره علی تا آخر عمر دیگه نمی تونه خودشه ببخشه ، آنوقت میشه یه علی آرامِ دوست داشتنی اما افسرده... اگه به سرش بزنه فکر کنه من مریم هستم باید چیکار کنم من میشم مریمِ علی و او میشه علیِ عاطفه... یا شاید هم بره کاری دست خودش بده... باید طوری باشه که خودش را تقصیر کار ندونه مثلا قبل از اینکه علی بره طناب بیاره دختره از صخره ... یا اصلا یک حالت خودکشی داشته باشه اما خودکشی دلیل می خواد دلیل... دلیل... مریم معتاد باشه یا یک دخترِ...  .

من ... من ... جلاد ... قاتل ...به من چه ربطی داره که علی نتونست مریم را نجات بده اصلا مقصر اصلی علی هست  اما آنوقت علی افسرده می شه و شاید به من هم بگه "مریم " اما من دوست دارم " عاطفه" باشم همون عاطفه ی علی یا حتی عاطفه ی سعید فقط دوست دارم "عاطفه" باشم.

*****

همه فامیل منتظر بودن درسم تموم بشه و بعد یک جشن عروسی بزرگ بگیریم و بالای کارتهای دعوت نوشته شده باشه:

 

" جشن می گیریم پیوند این دو کبوتر عاشق را

 

 

علی و عاطفه"

 

 

******

سعید که هست از تو هم بهتره ... قد بلندتر ، پولدارتر و از همه مهتر استاده ، همه ی دخترای دانشگاه آرزو دارند باهاش ازدواج کنند اما دکتر خودش بهم گفت که اگه باهام ازدواج نمی کردی و جواب رد بهم می دادی می رفتم خودم را می کشتم اما تو بی معرفت رفتی با اون دختره چشم آبی ازدواج کردی... سعید هم چشماش آبیه نه سبزه... نه ... نه ... آبیه... .

 

لعنت به تو ..لعنت به دختره ... لعنت به خودم ... لعنت به سعید ..اما چرا سعید ؟ بیچاره از چیزی خبر نداره ، دیونه رفته بود صد شاخه گل رز سفید برای تولدم خریده بود وقتی پستچی اومد و جعبه را باز کردم اندازه همون صد تا گل رز جیغ زدم مامانم میگه دکتر دیونه هست تو رو هم داره دیونه میکنه من هم به مامانم میگه دکتر دیونه نیست دکتر عاشقه.

 

*****

مریم طناب را برداشت و سریع خود را به صخره رساند در حالیکه طناب را به پایین صخره می انداخت فریاد زد " علی طناب را بگیر". هر چه در توان داشت گذاشت و شروع به کشیدن طناب کرد پاهایش روی سنگریزه ها لیز می خورد دستهایش بی حس شده بودند و دیگر نمی توانست طناب را بکشد به یاد علی افتاد چشمهایی که به او زل زده بودند و تقاضای کمک می کردند طناب را دور کمرش پیچید پاهایش را بین سنگها قرار داد و هر چه در توان داشت گذاشت کمی طناب را کشید به انگشت های خودش که سفید شده بود و طناب که داشت از دستش لیز می خوردند نگاهی انداخت طناب را دور کمرش پیچید و فریاد زد " علی من هم دارم میام".

 

 

*****

سعید کارات را به دستم داد وقتی باز کردم بالای کارت نوشته شده بود:

 

 

"جشن می گیریم پیوند این دو کبوتر عاشق را

 

 

سعید و عاطفه"

 

 

سعید و عاطفه چقدر به هم میاند یه جورایی با هم هارمونی دارند به مادرم گفتم باید متن عوض بشه باید بنویسند:

 

 

"جشن می گیریم پیوند این دو دیوانه عاشق را

 

 

سعید و عاطفه".

 

 

مادرم لبخندی بهم زد و گفت "دیونه ای عاطفه"

 

 

 

 

بازنویسی اول :4/2/1390

 

 

بازنویسی دوم : 17/11/91

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۲۰
دانشجوی کلاس اول دبستان

MART

محمد علی رنجبر طزنجی

نجواها  (۸)

۰۸ آذر ۹۳ ، ۲۳:۳۷ وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
عجب
نمیدونم خیلی وقته داستانای این مدلی نخوندم بخاطر اونه  خیلی شگفت زده شدم 
آخرین رمانی که خوندم قیدار بود 
یچیز تو سبک نوشتاری هایی که آدمو مجبور میکنه باقیشو بخونی
این هم!!
همش میگفتم خب پاراگراف بعدش چی میتونه باشه 
داستان همیشه جذاب تره 
در کل که خوشمان آمد
قلمتون مستدام

موفق باشید

آدرس داشتید بازم بذارید
پاسخ:
سلام

کلا رضا امیرخوانی خواندن به نظر من لیاقت می خواهد .

ممنون از حضورتون

ممنون از نظرهای ارزشمندتون
بد نبود.
پاسخ:
سلام
این خودش یک معما بود 
ببخشید چند تا معما بود

باز هم ممنون


شایسته تر بود خودتان را معرفی می کردید حتی در یک نظر خصوصی شاید بهتر می توانستیم روی موضوعات بحث کنیم البته کنایه را دوست دارم چون... " منتظر هستم"
عمرى که اجل درعقبش مى تازد..!!

هر کس غم بیهوده خورد مى بازد.!

زندگى رانفسى ارزش 
غم خوردن نیست!

انقدرسیر بخند که ندانى غم چیست
پاسخ:
سلام
"غم" را دوست دارم
"شادی" را دوست دارم
"اشک" را دوست دارم
"لبخند" را دوست دارم
همه کس و همه چیز را دوست دارم
زیرا
"تو" را دوست دارم
سلام دوست عزیزم
باافتخار بانام انتهای حضورلینک شدید
ارادتمندشما
اهورا.....
۲۸ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۲۰ اسماعیل شریف نژاد
ممنون از زحمتی که کشیدی

قسمت به قسمت نوشتن تمرکز را بیشتر به سمت ایده می برد ولی داستان نویسی کاریست که باید بین این قسمت ها اتفاق می افتاد کاریست که با کلمات باید بر سر ایده آورد .  نه اینکه مروری باشد سریع و شتاب زده و تکه تکه شده بر روایت که برای پس و پیش شدن آن هم منطقی ارائه نمی شود . فقط انجام می شود
شخصیت ها نیستند . فقط رفتارهایشان هست . رفتارهایی که خیلی سطحی است و علایقی که در دور و بر خودمون زیاد می بینیم

پاسخ:
سلام
اسماعیل...اسماعیل...اسماعیل...
ذبح کردنت بسیار نزدیک است
اینبار مطمئن باش خنجر خجالت نخواهد کشید...
با سلام
من جذبش نشدم ولی به نظرم شما نثر خوبی داری و اگه یه کم در ساختارهای داستانی بیشتر حرکت کنی خیلی موفق میشی!

منتظر داستان های بعدیت هستم!


به خیال کدامین آرزو ، صفای با تو بودن را از ما گرفتی ای بی معرفت

پاسخ:
ممنون
با تو بودن صفای خاص خودش را دارد بامرام
۲۴ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۴۳ سیاهی در سایه
بسم حق
درود
دور دیالکتیکی حاکم بر اثر که نمایانگر اثری با پلان از پیش تعیین شده است بسیار تاثیر گذار و البته جذاب است که مخاطب را پله پله به گودال یک واقعه ی اتفاق نیافتاده و تمثیلی می کشاند.
با این حال فضای اثر به لحاظ فرم کلامی بی روح و خشک است و صرفا به روایت ساده ی ماجرا بسنده کرده و تلاشی برای ابراز خلاقیت در مواردی مثل دیالوگ یا فضا سازی های تازه و پر کشش نکرده.شخصیت ها پرداخت نشده اند و همه به شکل کاملا توده ای با نام معرفی شده اند
از طرفی شاید این شیوه را باید مناسب با فضای این کار دانست.اما به هر حال در صورتی که چنین امری هم صادق باشد باز خشک و بی روح بودن داستان پابرجاست و جذابیت دوباره خوانی آن برای مخاطب وجود نخواهد داشت.
به نظرم توجه به عناصر جلب کننده مخاطب و جذابیت دهی به داستان یکی از مهم ترین اصول نویسندگی می تواند باشد.چرا که در نهایت وظیفه ی این داستان جدای از ارسال پیام و بیانیه های هنری،می تواند جلب مخاطب باشد.که اگر داستانی توانایی چنینی کاری را نداشته باشد مسلما در ابراز پیام و بیانیه ی هنری خود هم شکست خواهد خورد چرا که مخاطبین کمتری را به خود جلب خواهد کرد.

درود بی کران
یا حق

با سلام

به نظر من همیشه نوشته هات ابتدا مرا به ترس میدازنه که مجبور میشم بقیش را بخونم

نجوا کردن

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">