سلام
دست به تحریمهای فردی و چند جانبه زده ام
در حال شکل دادن اجماع جهانی علیه خودم هستم
همه ی فعالیت هایم را داوطلبانه به حالت تعلیق در آورده ام
و
آرام
آرام
آرام
منزوی
می شوم.
پ.ن : تلاطم های بازار عاشقی ؛ ارزش بلوندهای خارجی را بالا و دلسوخته های داخلی را پایین آورده است.
پ.ن 2: چرخیدن سانتریفیوژ ها چه فایده ای دارد وقتی چرخ دلم بر مدار چشمهایت نمی گردد.
پ.ن 3: نیازی به همایش و سمینار نیست ، بوی فسادِ نفسم فضا را متعفن کرده است.
پ.ن 4: معشوقا ... خودت بهتر می دانی ، بعضی از حرف ها را فقط پشت درهای بسته می توان بیان کرد.
پ.ن 5: برای تحلیل بازار به هم ریخته ی دلم ، نیازی به اقتصاددانها نیست ؛ دلم عارفِ عالمِ عاشقِ دلسوخته می خواهد.
پ.ن 6 : بهترین راه برای مبارزه با رکود توهمی، قدرتمند کردن پایه ی بندگی می باشد.
پ.ن 7: برای مدتی "والسلام"
خیلی نگرانم
انگار قراره اتفاقی بیافتد
استرس را با تک تک سلولهای بدنم حس می کنم
صدقه می دهم ، قرآن می خوانم ، توکل ، توسل و...
فکر می کنم آن لحظه ای که سالها منتظرش بودم فرا رسیده است
لحظه ها نزدیکند اما اتفاق ها دور ، همانطور که بغض ها نزدیک و اشکها دور
هر وقت دچار این احساس می شوم اتفاقات خاصی [خوب-بد] برایم می افتد اتفاقاتی که تاثیر زیادی در زندگی دارند ، خدایا کمکم کن (من جز تو کسی را ندارم ...)
سه چیز قلبــــ را می میراند "لینکِ باحال"
همنشینی با دونان ؛ همنشینی با ثروتمندان
و
سخن گفتــَن با نـامحــرم.*
+
دیــده ی خــود را از بـدی هـا فروبنـدیـد
و از نـامحــرم دور شوید.
حضرتـــِ رسول صلوات الله علیه
الخصال/جلد اول
"حرفــــ زدن زن با نـامحــرم بیش از پنـج کلمه ی ضروری جایز نیستـــــــ ".
رسول خوبی ها صلوات الله علیه
مکارم الاخلاق /جلد دو
اینهـــا حدودِ خداستــــ و هرکه رعایتـــ می کند خواهد دانستــــ که
"هرکس مطیعِ خداوند شود ، خداوند دیگران را مطیع او می کند".
بدیهی استــــ که حدود الهی در فضای مجازی هم باید رعایتـــــ شود.
از الآن می تونیــم به امیـــد حق شروع کنیم ، هرجا که نیاز به نظرِ ما نیستـــــ ، سکوتـــــ کنیم1 و نظری ننویســیم ! اگر جوابــــ دادن به نظرِ نامحرم ضروری نبــود جوابـــــ ننویسیــم !
به بهانه ی خدا گنــاه نکنیم!
* اینــه که آدم متــوجه میشــه عشق هایی که بابــــ شده امروز که همه و همه متاثر از فرهنگــ دیکته شده ی غربی به ماستـــــ ، لگدِ هوایِ سرکشِ نفسه نه تپشِ قلبــِ عاشق !
این (+) رو بخونیــد حالا !
1. خیلی جاها واقعا لازم نیستــــ چیــزی بگه آدم ، اگر آدم با خودش رو راستـــ باشه متوجه میشه که در روز بسیـــاری از حرفهایی که می زنه اصلا ضروری نیستــــ ؛ نظر هم از این قاعده مستثنی نیستـــــــ
پی نوشتـــــــ : بزرگوارانِ محتــرمی که این مطلبـــ رو مطالعه می فرمایید من فقط و فقط به خودم خطابـــــ میکنم این نوشتــه رو؛ مدتهــا بود میخواستـــَم اینهــا رو انتشار بدم ...
ملّی گرایان محترم [وطن پرستان]
سلام
جناب صدام حسین یک فرد مسلمان بود از نوع شیعه
وقتی به ایران حمله کرد هدفش گسترش اسلام و تشیع نبود
هدفش فقط خاکــــــــــــــــــِ مقدس ایران بود
یادت باشه خودم بهت گفتم که ...
اگه به خون جوانانی که برای دفاع از این خاک مقدس شهید شدند بی حرمتی کنی
" نه تنها به اسلام بلکه به ایران خیانت کرده ای"
سلام
یادم باشد
نوزادی بیش نبودم ...
خداوند مرا از نعمت پدر و مادر برخوردار کرد
و حالا آدم بالغی ناشکر ( به خدا – پدر- مادر و...)
پ.ن : فکر می کنم بچه که بودم آدم موثرتری بودم تا حالا ...
پ.ن 2: بچه درونم داره به "سید محمد کاظم" حسودی می کنه!!!!
ویــن؛
محل اخذ تصمیماتـــــِ مهم نیستــــ ،
منافعِ من در جای
دیگری رقم میخورد ،
در قلبــــِ "تــو" ...
سلام
یه شب من و امین و مجتبی با هم رفته بودیم دورهمی
امین خیلی ساکت بود و یه جورایی فرو رفته بود در خودش...
من و مجتبی که نگرانش بودیم ازش پرسیدیم : " امین مشکلی پیش اومده؟؟"
امین گفت: "من بایدعوض بشوم من الگوی خورشید هستم"
من و مجتبی که تازه متوجه موضوع شده بودیم تا صبح داشتیم می خندیدیم.
و چقدر زود گذشت خورشید مهد کودک میره(ان شالله دانشگاه و...)
سلام
در
پاسخ به اهورا :
فقط معشوق ها می دانند
به کجایِ دل عاشق شلیک کنند
تا دردِ عـشـق دیگر بهبود نیابد ....
دوست داشتن بیشتر
از این که ما را به چیزی وصل کند از دیگر چیزهایی که نمیخواهیم جدایمان میکند ، به
آدم خامی که بوده ایم هویت می دهد و اینگونه «ما» را تبدیل به ما می کند . بعد جلوی
هر چیز یک چرا می گذاریم و به آن جواب میدهیم ، بعد می توانیم جلوی آینه خودمان را
بشناسیم و بفهمیم با نفر کناری چه تفاوتهایی داریم و یا بلعکس در کجا میتوانیم با
هم دست بدهیم و بشینیم سر دل صبر دو استکان چایی بخوریم و به ریش هرچه دوست داریم
و نداریمشان بخندیم
چایی
اش را خورد و ته استکانش را ریخت در حاشیه جاده ، شمال بودیم ، پاییز بود ، این
شعر اخوان را اینطور برای هم میخواندیم ، « (نیست!) پادشاه فصلها پاییز ، خنده اش
خونیست اشک آمیز » ، خورشید را فشار می آورد پایین ولی نمی خواهد غروب کند . رطوبت
شمال همه چیز را نمدار کرده ، « آسمانش را گرفته تنگ در آغوش ، ابر با آن پوستین
سرد و نمناکش ، باغ بی برگی روز و شب تنهاست ، با سکوت پاک و غمناکش» ، سکوت کرده
بودیم و نم نم داشت باران می آمد ، دوباره به جاده زدیم ، این حرفها هم دوباره به
جایی نرسید . انگار قرار هم نبود به جایی برسیم ، فقط در جاده میرفتیم . این پاییز
اگر پاییز آخر نباشد ، حداقل آخرین پاییزی است که میشود دوستش داشت.
از همان روز که «جامه اش شولای عریانی بود» برایم ، با هم فرق داشتیم ، چیزهایی که من داشتم را دوست نداشت ولی همدیگر را دوست داشتیم ، چیزهایی که او دوست داشتشان را من نداشتم و نمی توانستم داشته باشم ولی باز هم همدیگر را دوست داشتیم . «ور جز اینش جامه ای باید ، بافته بس شعله زر تار پودش باد ، گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد ، باغبان و رهگذاری نیست» ، واقعا هم کسی نبود که دو کلام حرف حساب با ما بزند ، اگر برای زندگی، دوست داشتنِ پاییز کافی بود رنگ نارنجی وُ زرد وُ قرمز وُ قرمز پرنگ وُ قرمز پرنگتر کفاف گریه ها و دلتنگیهایمان را میداد ولی آن روز تنها نبضش را در آغوش گرفته بودم ، در جریان خونش قرار گرفتم که مرده بود . نسیم خنکی که مه اوایل جاده چالوس را با خودش میشست و میبرد آنقدر بینمان ماند که آفتاب تیرماه یزد شد ، طوفان و خاک شد و همه چیزم را با خودش به خاک برد.
حالا بیشتر از آنکه فکر کنم که چه چیزی را دوست دارم ، سعی میکنم آن چیزهاییکه دوستشان ندارم را کم کنم ، نه اینکه به چیزهایی که وصل شده ام . وابسته بودم ، نه ! ولی وابستگی را دوست داشتم ، حالا اما هیچ چیز ندارم ، حالا دارم تمام مسیر وابستگی ام را عقب عقب می روم ، آن هم با چشمانی کاملا بسته . می خواهم از غذاهایی که دوست دارم نخورم ، لباس هایی که دوست دارم نپوشم ، جاهایی که دوست دارم نروم ، دوستهایم را نبینم ، می خواهم پاییز نداشته باشم ، سال را از بهار شروع کنم و سه فصل بعد در آخر زمستان تمام کنم ، حساب کردهام رفتنِ او نیمه عمرم میکند ، رفتنِ او پاییز ها را با خودش برد . پاییزها نیمی از عمر من بودند. نیمی که بیشتر عمر من در آن گذشت . من در یک پاییز به دنیا آمدم ، هر پاییز که گذشت بزرگتر شدم ، پاییز را به خاطر حس دوگانه ای که در مرگ و زیبایی داشت دوست داشته ام ، به خاطر همین مرگ و زیبایی عاشقش شده بودم و همهی آنچه بود را یکباره و برای همیشه در یک پاییز از دست دادم ، حجم تنش را زیر صندلی پراید دیدم ، خودم زیباییهای مرده اش را از زیر تریلی تا وسط جاده کشاندم . و همه ی پاییز را را در یک پاییز به خاک سپردم ،« باغ نومیدان ، چشم در راه بهاری نیست» ، به فکر بهار نیستم ولی دارم با خودم فکر می کنم . هربار که پاییز می آید چند خاطره زیر جاروی سوپورها به خش خش می افتند تا فراموششان نکنیم .« جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .(نیست) پادشاه فصل ها ، پاییز» نیست پادشاه فصل ها ، پاییز ، نیست… .
پ.ن : داستان مربوط به دوست خوبم "اسماعیل شریف نژاد" است.
پ.ن 2: یکی از دلخوشی های من رفتن به جلسه داستان و گوش دادن به داستانهای دوستان بود یکی از این دوستان اسماعیل و من عاشق داستان خونی و شعرخونی هایش با آن صدای خاصش هستم ...(کاش عکسی که باهم در جلسه ی نقد آثار لیلا کردبچه گرفتیم برایم می فرستادی تا اینجا به دوستان نشان می دادم ...)
پ.ن 3: عکس وسط خلاقیت خودم هست و البته چندتا اشکال املایی دیدم اما جرات تصحیح کردنش را نداشتم (شاید نویسنده عمدا این کار را کرده است...)
سلام
نقل است از امام علی(ع) که در پاسخ علم بهتر است یا ثروت فرمودند:
"زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود. " لینک "
دوشنبه و سه شنبه در یک کارگاه با عنوان "Nanocarrier : preparation and characterization for drug delivery" شرکت کردم، سطح کارگاه خیلی بالا و تخصصی بود به طوریکه از مجموع پانزده نفری که شرکت کرده بودند چند نفر دکتری و چند نفر دیگر دانشجوی دکتری و عده ای هم مثل من کارشناسی ارشد بودند.
نکته ای که توجه من را جلب کرد نه تعداد این افراد و نه تجهیزات آزمایشگاه و نه امکانات سخت افرازی بود (البته امکانات در سطح بسیار خوبی بودند) بلکه مدرس کارگاه سرکارخانم "دکتر هاشمیان" بودند که با تمام وجود به ارائه مطالب می پرداختند و سعی در انتقال مفاهیم به دانشجوها داشتند اونقدر که گاهی اوقات بعضی از مطالب را با صبر و حوصله ی زیاد –به دلیل پیچیده و جدید بودن- چندین بار توضیح می دادند. تا حالا کارگاه ها و سمینارهای زیادی شرکت کرده ام که اساتیدی با عناوین و نام های بزرگ حضور داشتند و سخنرانی نمودند اما همه یک طرف این کارگاه یک طرف.
نکته مهم : به بزرگی گفتم اگه پول نداشته باشیم چطور می خواهیم ببخشیم ؟؟؟گفت : اون که می بخشه از پولش نیست از بزرگی و کرم و علم و معرفتش هست.(به نکته ای که در ابتدا از حضرت امیر (ع) بیان شد توجه فرمایید.(
پ.ن 1: بزرگی افراد به دانشی هست که نشرش می دهند و نه به دانشی که حبسش می کنند.
پ.ن 2: روشی را من با هزار دردسر یاد گرفتم-مفاهیم و محاسبات- وقتی همه ی چیزهایی را که ظرف این مدت یاد گرفته بودم می خواستم طی 2 ساعت به یکی از آشنایان یاد بدهم خیلی سخت بود برایم خیلی سخت اما امروز متوجه بزرگی افراد شدم.
پ.ن 3: از معدود دفعاتی بود که با اینکه خسته شدم اما بیشترین لذت را بردم از اینکه یاد گرفتم.
پ.ن 4: قراره با بچه ها یه قهوه ی خوشمزه با "روتاری" درست کنیم.
پ.ن 5: ضمنا "چراغ ها را من خاموش می کنم"
پ.ن 6: عنوان برگرفته از شعر استاد "محمد علی بهمنی" می باشد .(جدیدا با اجرای علیرضا قربانی و آهنگسازی مهیار علیزاده تیتراژ پایانی سریال "پرده نشین" به کارگردانی بهروز شعیبی در حال پخش می باشد.)
دوست عزیزم
سلام
دلیلی وجود نداره که آدم از همه چیز اطلاع داشته باشه و درباره ی همه چیز صحبت کنه.
این که ناسا قراره یه فضانورد را تا 30 سال دیگه به مریخ بفرسته اصلا برای من و دیگران جذاب نیست و یا اینکه چطور از دست فرماندت در خدمت سربازی فرار کردی و یا ...
یادت باشه خودم بهت گفتم که ...
شرایط را درک کن و بعد هرچه کم تر صحبت کنی بهتر است!!!
اما اگه پرحرفی را ادامه دادی ، ناراحت نشو اگه کسی بهت گفت:
" خفه شو ..."
" اگه حرف نزنی ، هیچ کس فکر نمیکنه لالی..."